۱۳۸۸ آبان ۲۵, دوشنبه

۱۳۸۸ آبان ۹, شنبه

سالگرد



فردا سالگرد ازدواجمونه. سالگرد!

یک سال گذشت از همه ی اون دردسرا. یادم که می افته سرم گیج می ره. واقعا گیج می ره.

من که نفهمیدم و هنوزم نمی فهمم چرا باید توی کشور ما، با وجود مذهبی که این قدر به ازدواج اهمیت داده، ازدواج این قدر سخت باشه.

به هر حال....

خوشحالم و با وجود همه ی مشکلات حس خوبی دارم. انگار اون مشکلات برام شیرین بوده. شیرینی ای که نزدیک بود زیادی شیرینمون کنه!

سالگرد ازدواجمون مبارک!





۱۳۸۸ مهر ۱۲, یکشنبه

پيشولي



اين موجود كوچولو رو مي بينيد؟ اين پيشوليمه! كه بازم داغش به دلم موند!
جدي مي گم! من نمي دونم چرا هر وقت با يه حيوون دوست مي شم، يا يه بلايي سرش مياد، يا يكي مي بردش...!
اين يكي رو يه وانتي اومد و برد. در حالي كه مامانشم همين دور و برا بود و خودشم داشت غدا مي خورد.
نمي دونم ما آدما چرا اين قدر طمع داريم؟
چرا فقط خودمونو مي بينيم؟ چرا؟



۱۳۸۸ مهر ۳, جمعه

كودك!


به تو فكر مي كنم

كه هنوز هم پاكي

باورم نمي شود

تو پاكي و من هنوز

در حيرات توام

صدايت صدايم مي زند

و من!

كودكي افسرده ام كه ياراي بازيچه بو دنم نيست!

فراموش نكن!

من كودكم

و دلم بازي مي خواهد

دلم بازي مي خواهد!


۱۳۸۸ شهریور ۲۵, چهارشنبه

پوچي

بازم دارم مي نويسم. خيلي وقته كاغذ و قلم فقط وسيله كاره. واسه نوشتن ميام سراغ لپ تاپ!
يه وبلاگ خوندم امروز كه خيلي شوكه ام كرد. وبلاگ يه دوست كه مدت ها بود فكر مي كردم سكوت كرده. اما امروز فهميدم كه تموم اون روزايي كه من نمي دونستم مي نوشته و مي نوشته و منو راه نمي داده كه حداقل كاراشو بخونم و اگه نمي تونم يا نمي رسم كه باهاش حرف بزنم يا كمكش بكنم، حداقل از حالش خبر داشته باشم.
نمي دونم چرا!
مي دوني وبلاگ جان! ( اين جا خيلي حس تنهايي كردم كه با وبلاگ درد دل كردم، البته به غير از وحيد!) احساس مي كنم رفيق ها نا رفيقن. شايدم من آدم نيستم.
از اون وقتي كه يادم مياد هميشه با دوستام ساده ساده رفتار و برخورد كردم اما نمي دونم چرا كمتر كسي منو آدم حساب مي كنه. همش حس مي كنم واسه همه، يا غريبه ام يا باعث مزاحمت.
از صبح تا شب كه حس پوچي ولم نمي كنه. خودمم نمي دونم توي سايت چه مي كنم. با اون همه دانشجو كه گاهي نمي دونم وقتي بيشتر از حقشون و توان من مي خوان و خيلي هم پر رو تشريف د ارن چي بگم بهشون. يا وقتي دلم واسه سطرسطر ادبيات تنگ ميشه و مجال سر زدن به كتاب هاي شعرم رو پيدا نمي كنم.
يا وقتي فكر مي كنم به دكتر بشارت كه چطور با بي وجداني حتي فكر نكرد كاري رو كه به ناحق داره اعطا مي كنه به فاميلش، مي تونست انگيزه موندن يه نفر باشه تو يه جايي.
صداي فوتبال مياد. گزارشگر: عادل فردوسي پور....
پاي لپ تاپم.
نشستم و حوصله ندارم....


۱۳۸۸ شهریور ۱۹, پنجشنبه

دل و دماغ!

نمي دونم چرا مدتيه مي خوام بنويسم و نمي شه. يعني مي خوام و واقعاً نمي شه ها! همين كه ميام پاي كامپيوترم( به قول رييسمون رايانه!)، مي رم سراغ فتو شاپ و به ويرايش عكس هاي عروسي مون مشغول مي شم. يا ميام اينترنت و توي وبلاگ هاي سبز مي گردم تا ببينم چه خبره و باز هم غصه بخورم و غصه بخورم.

چي تو فكرم مي گذره اين روزا؟

خيلي چيزا! از زياد شدن فشار كاري، تا گرسنگي اجباري ماه رمضان، ياد ماجراي گل فروش هفته پيش كه واقعاً عصبي ام كرد، فكر ترفندهاي جديد و برنامه هاي جديد كامپيوتري براي به روز كردن سايت و ...

اون روز يكي از دانشجوها ازم پرسيد كه تو كه فوق ليسانس ادبيات داري، كار ادبي هم مي كني؟

خنديدم و گفتم: نه! ادبيات الان واسه من كاريردي نداره ، كه!

اين آقايون كه منو به خاطر سابقه كامپيوترم فرستادن به سايت، خودمم كه ديگه انگيزه ي قبلي رو ندارم. گاهي كلماتي مياد كه خودمم جلوشونو مي گيرم.

احساس مي كنم دل و دماغ نوشتن ندارم.

از ترمه و معاصروكمي پنجره و مترسك و آفتاب هم كه خبري نشد. همه ديگه تقريباً وبلاگ رو تعطيل كردن.

تو اين وضعيت مي شه نوشت؟!

پ.ن: ولي من بازم مي نويسم! چون ديوونه ام!

۱۳۸۸ مرداد ۲۴, شنبه

سر گذر

به نام دوست

خیلی سخته! برای من نوشتن در این روزها خیلی سخته. هوای بد و ناجوانمردانه ایه. یاد جمله ی تاریخی زینب (س) در مورد روز عاشورا می افتم:
ما رأیت الا جمیلا....
چیزی جز زیبایی ندیم.

زیبایی...اگه این جمله رو بذاریم کنار جمله « الله جمیل و یحب الجمال »: خدا زیباست و زیبایی را دوست دارد، نتیجه عجیب و غریب می شه!
همون چیزی که ما همیشه بهش فحش می دیم، همیشه ازش فرار می کنیم، همشیه در موردش غر می زنیم؛ سرنوشت زیبا!
طنز و تناقض شگفتیه. شگفت و عجیب. روزگاری که ما سعی می کنیم بدون سختی، زیبا ببینیمش، فقط و فقط با سختی زیباست و با سختیه که معنا پیدا می کنه! درست مثل عشق، هستی، انسان و حتی خود خدا!

یادمه یه بار که یه پدر معنوی رو از دست دادم، تا مدت ها جرات نکردم برم سراغ چیزی که از او آموخته بودم، هنوزم نمی تونم برم. شاید دلیلش اینه که تسلیم شدم و روحمو قوی نکردم تا باهاش برخورد کنم.
اما حالا که فکر می کنم، می بینم باید سختی رو به پل پریدن تبدیل کنم و از تکرار اشتباه قبلی حذر کنم. باید از دست دادن رو باور کنم. باید نبودن ها رو بچشم، باید محرومیت ها رو تحمل کنم.
سخته، من اما باید بتونم... باید تحمل و ایستادگی کرد....
پی نوشت:
استاد سهیل محمودی، استاد عزیز من، به خاطر مسایل اخیر و طرفداری از حق، ممنوع التصویر و صدا شده. سر وبلاگشم( سرگذر) انگار یه بلایی اومده. یه بار د یدم که وبلاگش حذف شده. این روزها که بلاگفا پیغام میده که به دلیل مخالفت با قوانین ، وبلاگش بسته شده. نمی دونم چی شده، اما این اتفاق ها ناگواره، ناگوار!