۱۳۸۸ شهریور ۱۹, پنجشنبه

دل و دماغ!

نمي دونم چرا مدتيه مي خوام بنويسم و نمي شه. يعني مي خوام و واقعاً نمي شه ها! همين كه ميام پاي كامپيوترم( به قول رييسمون رايانه!)، مي رم سراغ فتو شاپ و به ويرايش عكس هاي عروسي مون مشغول مي شم. يا ميام اينترنت و توي وبلاگ هاي سبز مي گردم تا ببينم چه خبره و باز هم غصه بخورم و غصه بخورم.

چي تو فكرم مي گذره اين روزا؟

خيلي چيزا! از زياد شدن فشار كاري، تا گرسنگي اجباري ماه رمضان، ياد ماجراي گل فروش هفته پيش كه واقعاً عصبي ام كرد، فكر ترفندهاي جديد و برنامه هاي جديد كامپيوتري براي به روز كردن سايت و ...

اون روز يكي از دانشجوها ازم پرسيد كه تو كه فوق ليسانس ادبيات داري، كار ادبي هم مي كني؟

خنديدم و گفتم: نه! ادبيات الان واسه من كاريردي نداره ، كه!

اين آقايون كه منو به خاطر سابقه كامپيوترم فرستادن به سايت، خودمم كه ديگه انگيزه ي قبلي رو ندارم. گاهي كلماتي مياد كه خودمم جلوشونو مي گيرم.

احساس مي كنم دل و دماغ نوشتن ندارم.

از ترمه و معاصروكمي پنجره و مترسك و آفتاب هم كه خبري نشد. همه ديگه تقريباً وبلاگ رو تعطيل كردن.

تو اين وضعيت مي شه نوشت؟!

پ.ن: ولي من بازم مي نويسم! چون ديوونه ام!

۲ نظر:

  1. سلام
    حالت خوبه خانوم دیوونه؟
    ناراحت نشی.... منظورم اینه که هنوزم که هنوزه داری می نویسی...
    یاد اون روزها از خاطرم بیرون نمی ره. اما... همه چیز عوض شده. همه چیز. در مورد من، در مورد تو... در مورد زندگی. مثل تلخی جدایی. من هم از این جا، از دوستام و از خودم جدا شدم.
    الان هم تهرانم. گفته بودی اومدم خبر بدم. نمی دونم تا کی این جام. همه چیز بستگی به کارمندای دانشگاه داره که کار منو چقدر طول می کشه راه بندازن.
    بعدش همین هم تموم می شه.....
    گمشده ی دو حرفی
    خسته ی روز برفی...

    پاسخحذف
  2. از ترسم تازه شدم بيا و ببينم
    http://mesbaar.blogspot.com/

    پاسخحذف